معنی از جهات اصلی
فرهنگ فارسی هوشیار
شمال، جنوب، مشرق، مغرب
جهات
سوها، اطراف، جوانب
جهات اربعه
چهار سوی
اصلی
بنیادی بنیک، سرشتی (صفت) منسوب به اصل. بنیادی، ذاتی مقابل عارضی وصلی.
فرهنگ عمید
سوی، جانب، طرف،
ناحیه،
* جهات اربعه (اصلی): (جغرافیا) جهتهای چهارگانه، شاملِ مشرق، مغرب، شمال، و جنوب،
* جهات فرعی: (جغرافیا) جهتهای چهارگانه، بین جهات اصلی، شامل شمالشرقی، جنوبشرقی، شمالغربی، و جنوبغربی،
* جهات ششگانه (سته): [قدیمی] زیر، بالا، راست، چپ، پیش، و پس،
حل جدول
شمال،جنوب،شرق،غرب
فرهنگ معین
(جِ) [ع.] (اِ.) جِ جهت.
لغت نامه دهخدا
شش جهات. [ش َ / ش ِ ج َ] (اِ مرکب) شش جهت:
کرد رها در حرم کاینات
هفت خط و چارحد و شش جهات.
نظامی.
رجوع به شش جهت شود.
اصلی
اصلی. [اَ] (ص نسبی) منسوب به اصل. رجوع به اصل شود. || خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی. || بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء). || در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط).
- حروف اصلی (اصلیه)، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود.
|| مادی. جوهری. هیولانی. || معنوی. (ناظم الاطباء). || درست. || خالص و بی غش. || حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). || جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء).
- حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود.
|| (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته:
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.
نظامی.
- جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود.
- لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفه ٔ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود.
اصلی. [اَ] (اِخ) از شاعران و خطاطان ایران بود که در مشهد میزیست و خط نستعلیق را خوب می نوشت. صاحب آتشکده این بیت را از وی آورده است:
چو بطفلیش بدیدم بسپردم اهل دین را
که شود بلای جانها بشما سپردم این را.
رجوع به قاموس الاعلام ج 2 و آتشکده ص 86 شود.
واژه پیشنهادی
فارسی به عربی
اصلی، اصیل، انتخابات، اولی، جوهری، رییس، رییسی، ساکن اصلی، ضروری، عضوی، فطری، قوس، کاردینال
عربی به فارسی
بومی , طبیعی , ذاتی , مکنون , فطری , اصلی , بکر , بدیع , منبع , سرچشمه
فرهنگ واژههای فارسی سره
آغازین، هسته ای، بنیادین
معادل ابجد
548